عسلستان غزل
بسمه تعالی
جانم ازلبم سردرآورد
قامت من شداگر؛ رنگین کمان ازدست تو
قامت رنگین کمان هم شد کمان ازدست تو
با دلم؛این شیشه ی بشکستنی بازی نکن
برزمین می ترسم افتد آسمان ازدست تو
هرنفس صدسال زوری انتظار ازمن کشید
کاش می گفتی که در رفته زمان ازدست تو
ازگلویم شعله ای سرزد که خاکستر شدم
تا گرفتم یک تمنا استکان ازدست تو
جانم از سردرگمی ها سردرآورد ازلبم
جان به لب آمد که لب آمد به جان ازدست تو
مثل طوطی درقفس صد بارمردم بی کلک
دیرشد سودی ندارد ارمغان ازدست تو
من همان موجم که خوابم را کسی راحت نکرد
خسته ام ازدست این ازدست آن ازدست تو
لقمه ای نان دیدی وچون آب غلتیدی به خاک
از خجالت آب شد این لقمه نان از دست تو
من هوایی ابری ام فریاد تلخ یک غروب
هر چه میگیرم نمی گیری امان ازدست تو
اسد نیکفال –فریاد
اردبیل 29/2/88
نوشته شده در شنبه 88/3/16ساعت
3:53 عصر توسط اسد نیک فال-فریاد نظرات ( ) |
Design By : Pichak |